نقدوبررسی فیلم وسریال
نقد فصل پنجم سریال خانه کاغذی
همانطور که میدانید فصل چهارم سریال Money Heist (خانه کاغذی) درباره سرقت از بانک اسپانیا بود. داستان آنجایی ناتمام ماند که آلیشا محل استقرار پروفسور را پیدا کرد و در این فصل شاهد ادامه ماجرا خواهیم بود. این سریال مملو از سکانسهایی است که آدرنالین خون شما را بالا میبرد.
نقد قسمت اول سریال Money Heist: پایان راه
داستان از همان جایی شروع میشود که فصل قبل تمام شده بود. زمانی که آلیشا محل استقرار پروفسور را پیدا کرد. در ابتدای فصل چهارم دیدیم که او همسرش را از دست داده است و در انتهای این فصل هم شغلش را از دست داد. حالا او هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد جز فرزندش. فرزندی که به قول خودش، حداقل ۱۸ سال دیگر به او نیاز دارد و همه چیز را برایش به خطر میاندازد. به همین خاطر به دنبال کشف نقشه پروفسور و نجات خود است.
در همان ابتدا اولین نقطه عطف فصل ۵ به نمایش گذاشته میشود. جاییکه برلین و معشوقه زیبایش و فرزندش با هم ملاقات میکنند. هرچند که برلین هنگام سرقت ضرابخانه سلطنتی اسپانیا کشته شده بود، اما داستان زندگی او همچنان ادامه دارد. بیننده تا به حال رافائل را در سریال ندیده است. به نظر میرسد او نقش مهمی در سریال دارد اما نکته مهمی که نباید فراموش کنیم این است که در فصل اول برلین به ریو میگوید: «بچه یک کلاهک هستهای است که همه چیز را نابود میکند».
در اولین قسمت از پنجمین فصل سریال Money Heist همه، در هر دو سوی میدان، به مشکل خوردهاند. پروفسور در دست آلیشا گیر افتاده است و آلیشا تمام تلاشش را میکند تا از او اطلاعاتی به دست آورد. اما پروفسور کسی نیست که دوستانش را بفروشد حتی وقتی که آلیشا به پایش شلیک میکند و یا او را از ارتفاع بلندی آویزان مینماید. تامایو، فرمانده پلیس، به بنبست خورده است. او نه تنها هلیکوپتر سارقان را از دست میدهد، بلکه حاضر است برای همه پاپوش بدوزد تا درنهایت به خواسته خود برسد. به همین خاطر تصمیم میگیرد از مامور کار کشتهای به اسم ساگاستا استفاده کند. کسی که در کشورهایی چون یمن، افغانستان و مالی و در عملیاتهایی به شدت سخت و مخفیانه شرکت کرده است. او دهها ماشین جنگی و صدها سرباز را در محوطه ضرابخانه مستقر میکند. از طرفی لیسبون (بازرس) تلاش میکند تا طلاهای ذوب شده را خارج کند. دنور و استکهلم در حال مشاجرهاند. ریو همچنان در خاطرات خود غرق شده است.
استیصال در تمام این قسمت موج میزند. مخاطب ممکن است به خوبی بتواند وقایع را پیشبینی کند چرا که بعد از چهار فصل، داستان سریال خانه کاغذی با همان استراتژی قبلی جلو میرود و طرح آن برای بسیاری آشنا است. اما بعد از اتمام بخش اول، هر چقدر هم که پیشبینیتان خوب باشد، شوکه خواهید شد چرا که استیصال زمانی به اوج میرسد که افراد درون بانک متوجه میشوند پروفسور هیچ نقشه دومی برای دستگیری خود در نظر نگرفته است.
با وجود وضعیت آشفته بازیگران اصلی نویسنده راهی برای هیجانانگیزتر کردن داستان مییابد. این راه چیزی نیست جز داستان برلین. او از فرزندش میخواهد که در یک سرقت با او همکاری کند. هر چند که رافائل در ابتدا از انجام این کار سر باز میزند، اما چه کسی میتواند جلوی خواسته برلین بایستد؟ نقش رافائل هنوز به طور کامل مشخص نیست. آیا او قرار است نقش تعیینکنندهای در سریال Money Heist داشته باشد یا تنها داستانی در گذشته است؟
قسمت دوم: به تناسخ اعتقاد داری؟
قسمت اول با ورود نیروهای ارتش به محوطه بانک تمام میشود. تامایو تکنیک مبارزهاش را عوض کرده است. او میخواهد به هر قیمتی که شده وارد بانک شود و این خانه کاغذی را به آتش بکشد. حتی اگر این ورود به منزله کشته شدن گروگانها باشد. هدف او دیگر نجات جان گروگانها نیست؛ آنها دیگر تنها تلفات جانبی نقشه او هستند.
اگرچه قسمت دوم به خوبی ساخته شده است اما میتوان ادعا کرد که ضعیفترین قسمت این سریال است. در ابتدا میبینیم که اعضای گروه همه ناامید شدهاند چرا که دیگر نقشهای ندارند. استکهلم، لیسبون و توکیو با پرچمی سفید و پاهایی برهنه به بیرون میآیند. تامایو با چهرهای به ظاهر سرسخت برای مذاکره به جلو میرود. اما او هرچقدر هم که به ظاهرش برسد، حماقتش را نمیتواند پنهان کند. درنهایت اعضای گروه متوجه میشوند که پروفسور در دست پلیس نیست و همین مسئله جان تازهای به داستان خانه پوشالی میبخشد.
در این بین شاهد مشاجره شدیدی بین گاندیا و اعضای گروه هستیم. همانطور که در فصل قبل دیدیم گاندیا مسئول مرگ نایروبی است؛ اما چیزی که بوگوتا را آزار میدهد این است که گاندیا یک فاشیست است. بوگوتا با هر ضربهای که به گاندیا میزند، به او نشان میدهد که چقدر از فاشیستها بدش میآید. اما کسی نمیتواند به او آسیبی برساند زیرا بنابر مذاکرات لیسبون او میبایست تحویل پلیس داده شود. این صحنه کاملا کاتارتیک است. اما در چنین شرایطی میبینیم که توکیو بیشتر بر خود تسلط دارد. او به موازات اینکه داستان عاشقی خود را نقل میکند و از عشق از دست رفتهاش حرف میزند، افسردگی عمیقی در رفتارهایش نشان میدهد. شاید همین موضوع باعث میشود تا بیننده در این فصل بلوغ نسبی او را درک کند.
نکته اصلی این قسمت از سریال سریال Money Heist جرقهای است که برای شورش زده میشود. گروگانها میفهمند که ارتش اهمیتی برای جان آنها قائل نمیشود. همین مسئله باعث میشود آرتور در داخل بانک شورشی شروع میکند. هرچند که او با خوش شانسی میتواند به منبع مهمات دست پیدا کند اما همه ما میدانیم که تلاشهایش بیفایده است. همه میتوانیم پیشبینی کنیم که شورش او قرار است چطور به پایان برسد. شاید او سخران خوبی باشد، اما قطعا رهبر و قهرمان داستان ما نیست. تلاش برای بقا باعث میشود گروگانها به تنهایی برای آزاد شدن تلاشی نکنند اما وقتی مهره محرکی وجود داشته باشد، آنها هم به حرکت درمیآیند. آرتور در این قسمت حکم مهره محرک برای گروگانها را دارد. هرچند که او در زندگیش بهترین تصمیمها را نگرفته است اما شاید محرکه خوبی باشد. اما همانطور که میشد پیش بینی کرد او تنها خودشیفتهای است که با آرزوی قهرمان بودن دست به هرکاری میزند؛ حتی به قیمت زخمی شدن گروگانهای دیگر یا معشوقه قدیمیش. همین مسئله شورش را نابود میکند و او توسط استکهلم به قتل میرسد. پایان یک عشق یک طرفه!
اهمیت رسانهها و جنگ سرد در قسمت دوم خودش را نشان میدهد. آنجایی که به هیچ عنوان نباید درگیر شدن گروگانها به بیرون درز پیدا کند. اما آنقدر روی آن مانور داده نمیشود که البته کار درستی است. زیرا در فصل قبل به اندازه کافی روی آن مانور داده شده بود و اینجا فقط یک اشاره کافی بود. اما این میتواند سرنخ یا نشانهای باشد برای بیننده.
قسمت سوم: به نمایش زندگی خوش آمدید
در ابتدای این قسمت رئیس بانک تحویل داده میشود و اطلاعاتی را به پلیس میدهد. هرچند حرفهای او صادقانه است اما تامایو داستان خودش را برای رسانهها تعریف میکند. داستانی که در آن آلیشا خائنی است که با پروفسور همکاری میکرده است. تمام امید آلیشا از بین میرود. هم او و هم پروفسور به خوبی میدانند که تامایو هرگز به عقب باز نمیگردد و اعتراف نمیکند که دروغ گفته است. پس حتی تحویل پروفسور و تمام گروهش هم هیج فایدهای نخواهد داشت.
استکهلم در فصلهای قبل سریال Money Heist شخصیت متفاوتی داشت. هر چند که در گذشته هم با چالشهای احساسی زیادی همچون عشق و خیانت روبرو شده بود اما در این فصل چالشهای احساسی جدیدی در انتظار او است. وقتی به آرتور -پدر فرزندش- شلیک میکند، عذاب وجدان میگیرد و سعی میکند او را نجات دهد. در کمال تعجب بعد از اینکه تا چند دقیقه قلب آرتور میایستد، او به زندگی بازمیگردد. معجزهای که شاید حق شخصیتهای دیگر داستان بود. مشخصا بهترین راه موجود برای نجات او این است که بیرون برده شود.
هرچند نایروبی هم تا حدودی با چنین چالشهایی روبرو شده بود اما شرایط این دو اصلا قابل مقایسه نیست. با این وجود وقتی از بیرون به ماجرای این دو شخصیت نگاه میکنیم، از خودمان میپرسیم چرا نویسنده اصرار دارد یک شخصیت با این شرایط در طول سریال حضور داشته باشد؟ شخصیتهای احساسی در این سریال کم نیستند و حتی میشود ادعا کرد که کفهی ترازوی شخصیتهای منطقی بسیار سبکٰتر است. به هر حال استکهلم با چالشهای زیادی روبرو است. او از طرفی نگران فرزندی است که ممکن است در دست راهبهها بزرگ شود و از طرفی عذاب وجدان قتل پدر فرزندش چالش جدیدی است که به موازات صحنههای اکشن اتفاق میافتد.
در این قسمت داستانهای زیادی به موازات هم پیش میرود. در قسمت سوم با داستان مانیل آشنا میشویم. او که در ابتدا پسری با احساسات دخترانه بود، با تلاش مداوم توانست خودش را به عنوان یک دختر به پدرش اثبات کند. پدری که هم اکنون همراه با همکارش و در کنار پروفسور دست هایش بسته شده است. در ادامه نیز نشان داده میشود که چطور برلین و پدرش او را وارد این بازی میکنند.
داستان برلین هم به موازات فیلم ادامه مییابد. او پسرش را متقاعد میکند که در کنار معشوقه پیانیست و گروهش دزدی کند. از طرفی در این بهبوبه درد زایمان آلیشا شروع میشود و او در ابتدا قصد دارد به تنهایی فرزندش را به دنیا آورد. اما همانطور که میتوان پیش بینی کرد از پس این کار برنمیآید و به کمک پروفسور نیاز دارد.
قسمت چهارم سریال Money Heist: جایگاه تو در بهشت
نجات آلیشا و فرزندش توسط پروفسور چیزی بود که نویسنده از فصل چهارم سریال Money Heist زمانیکه حامله بودن آلیشا را نشان داد، تصورش را کرده بود. تنها راهی که پروفسور میتوانست از دست چنین شخصیت بیرحم، سرسخت و سنگدلی نجات پیدا کند، این بود که آلیشا برای زنده ماندن به پروفسور نیاز داشته باشد. میشد حدس زد که از این جا بعد پروفسور دوباره به گروه باز میگردد و گروه را هدایت میکند. آن هم دقیقا زمانیکه که اعضای گروهش به او نیاز دارند. به بیان دیگر اگر چنین شرایطی برای آلیشا پیش نمیآمد به احتمال زیاد چند نفر از اعضای گروه کشته میشدند.
ساگاستا و گروهش با از بین بردن سقف وارد ساختمان میشوند. جنگ بسیار شدیدی بین دو گروه آغاز میگردد. هرچند که تعدادی از گروگانها به بالای ساختمان فرستاده میشوند، تنها چیزی که جلوی تامایو را میگیرد اطلاعاتی است که پروفسور دارد. اطلاعاتی که از شنود درون دستبند رئیس بانک به دست آمده است. کار گذاشتن شنود قابل پیش بینی بود یا حداقل میتوان ادعا کرد که شگرد جدیدی نبود که مخاطب را غافلگیر کند.
کارگردان از قبل جریان را با تصویری از دستبند لو داده بود؛ بعدا اما داستان طوری نشان داده شد که ذهن بیینده به بیراهه برود. به نظر میرسد در اینجا حق مطلب آنگونه که باید ادا نشده است. شاید مقصر کارگردان باشد اما قطعا نویسنده کار خودش را کرده است. از طرفی دیگر، در این فصل به شدت قدرت تشخیص و رهبری پلیس پایین آورده شده است.
اگر راکل به جای سرهنگ تامایو بود این احتمال را نمیداد که ممکن است درون دستبند شنود باشد؟ مشکوک نمیشد که چرا رئیس بانک را آن هم در چنین موقعیت حساسی آزاد کردهاند؟ قطعا او برگ برنده خوبی به حساب میآمد. گذشته از اینها چرا باید دستبند بعد از باز شدن دقیقا در همان اتاقی باشد که تامایو قرار دارد؟ به کار گذاشتن شنود به نظر کار کلیشهای است و انجام چنین کاری از سازندگان سریال Money Heist بعید بود.
روی پشت بام توکیو باز هم بلوغ خود را نشان میدهد. مانیل در شرایط روحی خوبی نیست و علاقهاش به دنور را اعتراف میکند. اما به هر حال این سه ماموریت خود را با موفقیت به پایان میرسانند.
هر چند که هلسینگی در مخمصه بدی گیر افتاده است، اما اعضای گروه او را نجات میدهند و درست زمانی که فکر میکنند نبرد را به پایان رساندهاند، توکیو، مانیل و دنور در آشپزخانه محبوس میشوند. اما از آنجا که باز هم دقیقا سر بزنگاه، پروفسور رهبری گروه را به دست گرفته است، هنوز امیدوارند.
حضور برلین در این داستان حتی بعد از مرگش قابل تامل است. او که در نهایت موفق میشود به کمک معشوقه و پسر و دوستانش نقشه سرقت خود را اجرا کند، ابتدا با دور انداختن طلاها میخواهد به پسرش یاد بدهد که هرگز به او بیاحترامی نکند. البته همه ما میتوانیم حدس بزنیم که برلین هرگز طلاها را دور نینداخته است.
بعد از گذشت چند قسمت به خودمان این اجازه را میدهیم که دو حالت را در مورد رافائل در نظر بگیریم. او یا موجود خطرناکی است و یا ناجی و قهرمان داستان است. اما چیزی که مهم است جملهای است که برلین در انتها به او میگوید که قطعا میبایست نتیجه آن را در بخش بعد ببینیم: اگر واقعا چیزی را در زندگی میخواهی باید آن را از شخص دیگری بدزدی.
سوالی که بیپاسخ میماند این است که رافائل چه نقشی در سریال Money Heist دارد؟ در صحنههای فلشبک برلین با رافائل و گروهش در اروپا مشغول اجرای نقشه سرقت هستند. برلین به شدت به رافائل بیاعتماد است. در ابتدا آنها به یک رستوران درجه یک رفته بودند که در آن تاتیانا به آنها ملحق شده بود. حضور او باعث ناراحتی رافائل شده بود، درست همانطور که برلین میخواست و انتظارش را میکشید. به نظر میرسد رافائل کهنالگویی درونگرا دارد. او هدفونی دور گردنش دارد تا هر زمان که نیاز باشد، دنیا را خاموش کند.
از آنجا این فصل درباره سرقت از بانک اسپانیا است، به احتمال قوی دلیل ملاقات برلین با پسرش این است که او را برای این سرقت آماده کند. رافائل یک مهندس الکترونیک با مدرک کارشناسی ارشد در زمینه امنیت سایبری از یکی از بهترین دانشگاههای جهان است. برلین هزینه آموزش او را پرداخته است و اکنون به نظر میرسد که آمده تا از این پاداش استفاده کند. احتمال این وجود دارد که رافائل همان نقش را در سرقت اصلی بانک اسپانیا ایفا کند که ریو در ضرابخانه انجام میداد.
در این قسمت تا حد زیادی بخت و اقبال یار قهرمانهای سریال Money Heist است. در بعضی از سکانسها این بخت و اقبال به نظر تخیلی میرسد. اعضای گروه در پشت بام هیچ صدمهای نمیبینند. اعضای گروه برای نجات هلسینگی تیرچهای را بلند میکنند که دقیقا وسط تیرباران است. البته هیچ کدامشان هم زخمی نمیشوند و جان سالم بدر میبرند. حتی بعد از اینکه تیرچه را برداشتند و به عنوان اهرم از آن استفاده کردند، ایستاده به اهرم فشار میآوردند و بازهم به شکل معجزهآسایی هیچ گلولهای نمیخورند.
در سکانس دیگری نایروبی و توکیو در کنار هم نشان داده میشوند. در اینجا متوجه میشویم اتفاقی در انتظار توکیو است اما این مهارت کارگردان است که بیشتر عدم حضور نایروبی را به تصویر میکشد و نه تنها آخر داستان ما را شگفت زده میکند، بلکه فرصت پیش بینی داستان را هم از ما میگیرد.
قسمت پنجم: زندگیهای زیادی داشته باشی
بخش اعظم این قسمت که میتوان ادعا کرد اصلیترین قسمت از فصل پنجم سریال خانه کاغذی است، در جنگ میگذرد و سکانسهای اکشن و نارنجک و انفجار زیادی دارد. معلوم است دستاندرکاران سریال برای بالا بردن هیجان داستان از هیچ هزینهای دریغ نکردهاند. این جریان تا آنجایی پیش میرود که توکیو، راوی داستان، خودش اقرار میکند در میدان جنگ است؛ جنگی که تابحال تجربهاش را نداشته است.
با این که توکیو همچنان درگیر تجارب احساساتی خود در گذشته است اما بلوغ ذهنی بیشتری را به نمایش میگذارد. او با همین بلوغ ذهنی خود ساگاستا را به چالش میکشد و موجب کشته شدن تعدادی از همکارانش و متفرق شدن دیگران میشود. تمام اعضا سعی میکنند توکیو، مانیل و دنور را نجات دهند اما تلاش آنها بیفایده است. آنها به تازگی با عضو جدید گروه و فرزند تازه متولد شدهاش آشنا میشوند.
اوج داستان زمانی است که توکیو با وجود تمام تلاشهایش زخمی میشود. از طرفی استکهلم به خاطر احساس عذاب وجدانی که دارد، اصلا در شرایط خوبی نیست و به سختی راه فراری برای آنها پیدا میکند. راه فراری که برای توکیو صعب العبور است.
بلوغ توکیو کامل میشود. او تصمیم میگیرد همچون برلین، نایروبی و سایر اعضا خود را فدا کند. پس از فرار مانیل و دنور او با بستن چندین نارنجک به خود ساگاستا و تمام اعضای گروهش را منفجر میکند.
شاید در فصلهای قبل، پول، عشق یا حتی آزادی اهداف بزرگ داستان بودند. هرچند که در این فصل اهیمت باهم بودن نشان داده میشود اما به هر حال هدف اصلی زنده ماندن است و در این قسمت تلاش برای بقا به نهایت میرسد. البته این موضوع بارها در قسمتهای قبلی به طور مستقیم و غیر مستقیم به تصویر کشیده است. اما این تلاش برای بقا همواره چاشنیهای متفاوت داشته است. برای مثال رئیس بانک برای زنده ماندن و به خطر نینداختن جان خود تسلیم میشود. برای استکهلم زنده ماندن به یک شکل است و برای ریو به شکلی دیگر. اما شاید این سوال برایتان پیش بیاید که اگر هدف بقا و زنده ماندن بود پس چرا توکیو خود را فدا میکند و در پایان میمیرد؟ در جواب باید گفت که توکیو همیشه ساز مخالف ساز مخالف داستان است. همواره کارهایش دقیقا مخالف جریان داستان بوده است؛ این متناقض نشان دادن تکنیکی است برای خاص جلوه دادن خود شخصیت. برای همین است که وقتی توکیو خود را کشتن میدهد بیشتر ناراحت میشویم.
درست همین جا است که فصل پنجم سریال Money Heist با اشکهای بیپایان اعضای گروه به پایان میرسد.